روایت سحر از زنگ آخری که هیچوقت به صدا درنیامد
وقتی طالبان دوباره به کابل برگشتند، اولین خبری که قلبم را لرزاند، تعطیلی مکتب دخترانهای بود که در آن تدریس میکردم. من، سحر، هشت سال از عمرم را در همان چهار دیوار گذرانده بودم؛ جایی که برایم نه فقط محل کار، که خانه دوم و پناهگاه روحیام بود. روزی که مدیر با چهرهای رنگپریده خبر داد که «دیگر اجازه تدریس نداری»، حس کردم بخشی از هویت من را به زور کنده و بردهاند.
روزهای اول، هر صبح با امید از خواب بیدار میشدم، شاید این تصمیم تغییر کند. اما هفتهها گذشت و من همچنان پشت پنجره نشسته بودم و صدای خنده بچههایی را میشنیدم که در کوچه بازی میکردند، بیآنکه بدانند در دل من چه توفانی جریان دارد. کتابها و دفترهای قدیمیام هنوز روی میز هستند، گویی منتظرند که دوباره باز شوند.
با گذشت زمان، تصمیم گرفتم تسلیم این تاریکی نشوم. در خانه، کلاس کوچکی برای دختران همسایه راه انداختم. صندلی نداریم، روی قالی مینشینیم، و نور کم لامپ تنها روشنایی کلاس است. با این حال، هر بار که یکی از شاگردانم لبخند میزند یا چیزی جدید یاد میگیرد، احساس میکنم دوباره معلم شدهام. شاید طالبان توانسته باشند درهای مکتب را ببندند، اما نمیتوانند شعله یادگیری را در دل ما خاموش کنند.