خانه‌ای با پنجره‌های بسته

روایت لیلا از خیابانی که دیگر او را نمی‌شناسد

قبل از آمدن طالبان، من، لیلا، کارمند یک اداره دولتی بودم. معاشم زیاد نبود، اما حس می‌کردم بخشی از جامعه‌ام و سهمی در ساختن آینده دارم. صبح‌ها با اشتیاق لباس کارم را می‌پوشیدم، در مسیر اداره با همکاران شوخی می‌کردم و حس می‌کردم روزم قرار است مفید بگذرد. همه‌چیز در یک روز فرو ریخت؛ روزی که رئیس اداره گفت: «از فردا دیگر خانم‌ها اجازه آمدن ندارند.»

روزهای بعد، خانه برایم کوچک‌تر شد. صدای قدم‌های مردم در خیابان را می‌شنیدم، اما خودم فقط از پشت شیشه نگاه می‌کردم. حتی وقتی برای خرید بیرون می‌رفتم، حس می‌کردم خیابان‌ها سردتر شده‌اند و هیچ‌کس مرا نمی‌شناسد. هر بار که به اداره سابقم فکر می‌کنم، تصویر میز کارم و انبوه پرونده‌هایی که نیمه‌تمام مانده‌اند در ذهنم زنده می‌شود.

حالا وقت خود را با دوخت‌دوز و کمک به خواهرزاده‌هایم پر می‌کنم، اما این جای خالی هنوز پر نشده است. گاهی خیال می‌کنم اگر دوباره پشت آن میز بنشینم، شاید بتوانم بخشی از آن زن فعال و پرانرژی را که در وجودم گم شده، پیدا کنم. طالبان توانستند من را از خیابان‌ها و اداره‌ها بیرون کنند، اما نمی‌توانند از خاطراتم پاک کنند که روزی جزئی از زندگی عمومی این شهر بودم.

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

صدای زن امروز رسانه‌ای مستقل برای بازتاب تجربه‌ها، چالش‌ها و دستاوردهای زنان، با هدف ترویج برابری و توانمندسازی در جامعه.

© ۲۰۲۵ hervoicetoday.com – تمامی حقوق این وب‌سایت محفوظ است.