در سایه شرم و روشنی امید (بخش اول)

از نگاه مملو از خجالت معصومانه روستایی ‌اش به‌ خوبی پیدا بود که تمایل چندانی به دیده شدن ندارد. انگار از جلب توجه دیگران گریزان است. همین گوشه‌ گیری وتلاش برای پنهان ماندن، گاهی آدم را بیشتر کنجکاو می‌ کند؛ وادارت می‌کند بخواهی از راز پشت آن نگاهها و رفتارهای محتاطانه سردربیاوری. احساس می کردم پشت این چهره آرام، این نگاههای پرمعنا و حرف زدن‌های شمرده و آهسته، داستانی نهفته است؛ داستانی که می‌خواستم بشنوم. و او نیز، گویا، دلش می‌خواست کسی پیدا شود که به حرف ‌هایش گوش بدهد.

با صدایی آرام و لرزان شروع کرد:

«اسم من فروزان است… (اسم مستعار). قبل از اینکه مکاتب دخترانه بسته شوند، مکتب می‌ رفتم. شاگرد صنف یازدهم بودم. هرچند مکتب ما معلم درست‌ وحسابی نداشت، صنف و فرش درست نداشتیم، اما با همه این کمبودها، خوب بود. امید داشتیم، به فردایی روشن. دل‌خوش بودیم به اهداف بزرگی که عهد کرده بودیم روزی به آن برسیم.» تبسمی بی‌رنگ بر لبانش نشست. بعد از مکثی کوتاه و نفس عمیقی که کشید، ادامه داد: «جای ما رسم است که زنان و مردان کنار هم کار می‌کنند. حتی اطفال و کوچک‌ ترها هم باید در کارهای زمین‌ داری و کشاورزی سهم بگیرند. هرکس به اندازه توانش کاری انجام می‌دهد. زندگی اینجا سخت است؛ اگر همه کار نکنند، دوام نمی‌آورد.» در این لحظه حس کردم دیگر معذب نیست. کلماتش روان‌ تر شد، حرف‌هایش عمق بیشتری گرفت. دیگردنبال واژه ها نمی گشت. با جزئیات تعریف می‌کرد، گاه لبخند می‌زد؛ انگار مرور خاطرات، او را برای لحظه‌ ای به دوران خوش کودکی‌اش می‌برد. چشمانش برق می‌زد و گاهی به فکر فرو می رفت انگار در ذهنش جستجو می کرد تا تکه از خاطرات خوش اش جا نماند.

به این فکر افتادم که گاهی انسان فقط نیاز دارد کسی باشد که به حرف‌هایش گوش کند؛ همین کافی است تا پوسته شرم و خجالتی که به دور خودش کشیده، شکافته شود و از درون آن، نسخه‌ای دیگر از خودش زاده شود، نسخه‌ای بهتر، امیدوارتر و آگاه‌ تر.

او ادامه داد:

«پدرم دهقان است… حرف اش را تصحیح می کند، می گوید یعنی بود. تنها نان‌آور خانه. با تمام سخت ‌کوشی‌اش، درآمدش از دهقانی اندک بود و اغلب کفاف زندگی ‌مان را نمی ‌داد. این مسئله برای من، به ‌عنوان فرزند بزرگ خانواده، سخت آزاردهنده بود. همیشه در فکر راهی برای کمک بودم. در همان روزها، پسری از اقوام به خواستگاری‌ ام آمد. عضو اردو بود. بیشتر از این درباره ‌اش نمی‌دانستم. پدرم، با آن‌که از تأمین معاش خانواده خسته بود، اما در مورد ازدواجم اصراری نداشت، فقط گفت اگر دخترم راضی باشد، من هم راضیم. فقر و ناداری باعث شد به این خواستگاری پاسخ مثبت بدهم. فقط یک شرط داشتم: این که مانع تحصیل و کارم در بیرون ازخانه نشود. او هم پذیرفت. عروسی زود برگزار شد، با تشریفات ساده و در بدل دوصد هزار افغانی (گله)، به خانه شوهر رفتم. حالا گاهی که فکر میکنم از روز عروسی ام هیچ خاطره ای خوشایندی بیادم نمی آید، از بس ساده و معمولی بود. زندگی ‌مان معمولی بود؛ نه دعوایی، نه خوشی خاصی. شوهرم بعد ازدواج مانع رفتنم به مکتب نشد، اما علاقه‌ ای هم نشان نمی‌ داد. یک‌ سال بعد صاحب پسری شدیم. همان زمان، دولت سقوط کرد و شوهرم که در اردو بود، بیکار شد. از آن زمان مشکلات ‌ما شروع شد؛ بیکاری، بی‌پولی، و فشار زندگی. او هر روز بیشتر از قبل تندخو ‌تر می ‌شد، بهانه می‌ گرفت، و گاهی شبها را بیرون از خانه می ‌گذراند.» در این‌جا صدایش لرزید. سکوت کرد. سرش را پایین انداخت. بعد از مکثی طولانی، نگاهم کرد و گفت:

«اواخر، معتاد شده بود… وسایل خانه را مخفیانه می‌ فروخت تا مواد بخرد. دلم برایش می ‌سوخت. دیگر جواب ناسزاهایش را نمی‌ دادم. فحش می‌داد، لت و کوبم می ‌کرد، و من فقط ساکت اشک می‌ ریختم. از بخت بد، آن روزها تازه دخترم به دنیا آمده بود. تمام وجودم پر از خشم و نفرت بود، نه از اعتیاد، بلکه از شوهر معتادم. اما هیچ کاری از دستم برنمی ‌آمد. چند بار تا دم مرگ رفتم. در آن حالت نیمه‌ جان، یاد حرف‌های مادربزرگم می ‌افتادم که می‌گفت: “آدمی وقتی در دل رنج و گرفتاری بدنیا بیاید، در دل بلا هم می‌ میرد.” از خودم می‌ پرسیدم، یعنی حالا وقتش است؟»

با گوشه چادرش اشک‌ هایش را پاک کرد. بعد از لحظه‌ای سکوت ادامه داد:

«مدت‌هاست دیگر از او خبری ندارم. از زندگی‌ ام راضی ‌ام؛ همین ‌که شب ‌ها فرزندانم شاهد خشونت و جنگ نیستند، برایم کافی است. خیاطی میکنم، خرج زندگی خود را در می آورم، یک دکان خیاطی دارم، هر چند محدودیت های زیادی هست، به عنوان مثال ما اجازه نداریم لباس مردانه بدوزیم و اینطوری ما نصف مشتری را از دست میدهیم. تجربه کار در موسسات نیز دارم، مدتی در یک موسسه خیریه که برنامه آموزش فن و حرفه از قبیل خیاطی، گل دوزی و مهره دوزی برای زنان داشت، به ‌عنوان آموزگار خیاطی کار کردم، متاسفانه برنامه به آخر نرسیده آن مرکز هم بسته شد و بیکار ماندم.»

در همین لحظه، تلفنش زنگ خورد. نگاهی کرد اما پاسخ نداد.

لبخندی زد و گفت: «مادرم است… وقت رفتن است.»

ادامه دارد ….

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Her Voice Today یک بستر آزاد و مستقل است که صدای زنان را بلند می‌کند و داستان‌های واقعی را به اشتراک می‌گذارد. هدف ما ایجاد یک جامعه آگاه و فراگیر است که در آن هر فرد فرصت شنیده شدن و مشارکت در تغییرات مثبت اجتماعی را داشته باشد.

© ۲۰۲۵ hervoicetoday.com – تمامی حقوق این وب‌سایت محفوظ است.