ساعت ۸:۴۵ صبح است. در اتاقی کنار پنجره تنها نشستهام. کلکین اتاق رو به طلوع آفتاب است، نور مستقیم بر صورتم میتابد. درست روبهرویم دو گلدان کوچک، یکی گلِ چای و دیگری آلوئهورا، آرام جا خوش کرده است. در سکوتی که فقط صدای نفسهایم و تیکتاک ساعت آن را میشکند، نشسته ام و برای هفتهنامهای مینویسم. مدتی است میخواهم حال دلم را بنویسم که شاید با نوشتن، اندکی از ملالت روحیام کاسته شود. هرگاه دردهایمرا روی صفحه کاغذ میریزم، احساس میکنم سبکتر شدهام؛ انگار واژهها گوشِ شنوا میشوند برای دردهای نگفتهام.
تا چندی پیش فکر میکردم با گذر زمان قوی و حتی سنگدل شدهام. از کنار گداها بیتفاوت میگذشتم، از دیدن کودکان کار کمتر حس دلسوزی و شفقت داشتم، گلها را کمتر دوست داشتم و دلتنگی برای خانواده دیگر در من موج نمیزد. گمان میکردم بخش بزرگی از عاطفه و احساساتم در کودکی جا مانده است. دیگر آن دختر پرهیجان و مشتاق زندگی نبودم؛ دختری که روزی برای خندیدن از عمق دل یا شریک کردن دردهایش با دوستان لحظهشماری میکرد. تنهایی را بر جمعهای شلوغ ترجیح میدادم و باورم شده بود که هیچ حادثهای نمیتواند مرا تکان دهد یا به انزوا بکشاند مگر فروپاشی آرزوهایم.
اما شبی که برادرم پیش چشمانم نفسش بند آمد و چشمانش به امید کمک به من خیره شد، همه چیز تغییر کرد. چند دقیقه پیش که خوابش نبرده بود، مرا کنار خود خواست. ساعت حدود دوی بامداد بود. بالون اکسیژن کنار تختش قرار گرفته بود و از وقتی که حملهی عصبی کرده بود ـ حدود پانزده تا بیست روز پیش ـ دیگر خواب راحت نداشت. کنارش نشستم. دستم را گرفت و از دردهایش گفت. ناگهان نفس کشیدنش دشوار شد و با صدایی لرزان گفت اکسیژن را تا آخر باز کنم. هنوز دستم در دستانش بود که ناگهان احساس کردم نفسش بند شد.
نور کمرنگ مهتاب از لای کلکین بر چهرهاش میتابید. چراغ گوشیام را روشن کردم، اما دیگر صدای نفس کشیدنش را نشنیدم. گوشی از دستم افتاد. در آن لحظه آرزو کردم دنیا ویران شود، فقط او دوباره اسمم را صدا بزند، مرا «خواهر» بگوید و نفس بکشد. به قول هما میرافشار: «گوییا زلزله آمد، گوییا خانه فرو ریخت سر من… من و یک لحظه جدایی؟ نتوانم نتوانم.»
فکر کودکانش قلبم را میفشرد. پسر بزرگترش که بهدلیل معلولیت نتوانسته بود به مکتب برود، بیشتر از همه دلم را میسوزاند. به مادرم فکر کردم؛ زنی که سالها غصه خورده بود و دیگر توان اندوهی را نداشت. به پدرم اندیشیدم؛ دهقان صبوری که با بیل ساده اش هزار نهال غرس کرده بود، اما اکنون داغ فرزندش میتوانست کمرش را بشکند.
در چند ثانیه همهای این افکار از ذهنم گذشت. برادرم هنوز به من زل زده بود. اسمش را چندبار فریاد زدم. همسرش و برادر دیگرم از اتاق پهلویی دویدند. همسرش با چشمهای اشکآلود فریاد زد: چرا زودتر خبر نکردی؟
بدنم کرخت شده بود. فقط میلرزیدم. همسایهها با شنیدن گریه و فریاد ما یکی یکی جمع شدند. مردی میان سال با عجله داخل شد و با دستانش روی سینهای برادرم چند بار فشار داد. بعد از چند دقیقه قلبش دوباره به تپش افتاد و نفس کشید.
این لحظه برایم توصیفناپذیر است. گویی جهان دوباره به من بخشیده شد. زمان که برای لحظهای ایستاده بود دوباره به حرکت درآمد. میخواستم دستان آن مرد را ببوسم و برای نجات برادرم از صمیم قلب سپاس بگویم.
بیایم قدر همدیگر را در زندگی بدانیم. گلهارا در وقت حیات به همدیگر هدیه دهیم و تا فرصت داریم بگوییم که چقدر برای هم ارزشمندیم. زندگی مملو از رفتنهای بیخداحافظی است.
نویسنده: ف.م


