ساعت حوالی چهار صبح خزان است، همهجا تاریک است. تنها چشمانی که بیدارند، جفت چشمهای عسلی من هستند. ماه کوچک، چهار ستارهٔ درخشان و نسیم خنک صبحگاهی. چه خوب است امید داشتن، امید داشتن به آمدن روزهای بهتر، روزهایی که در آن بخندم!
هوای بیرون رو به سردی زمستان رفته است، بستر خوابم گرم و نرم است. دلم نمیخواهد از جایم بلند شوم، اما آرزوها خواب را از چشمانم ربودهاند و در صفای صبح، من در دنیای خودم هستم. بلند شدم و موهای یکمتریام را از زمین بلند کردم، اما انگار آنها هم نمیخواستند از بستر گرم جدا شوند. هرکدام را که به زور بلند میکردم، صدای «چیرغچیرغ» میدادند. عجیب است، گاهی حتی خستگی آنها را هم حس میکنم. چون هوا تاریک است، کورمالکورمال خودم را به دروازه رساندم. دستگیرهٔ دروازه برای دستان گرمم اولین شوک سرد بود. آن را پایین کشیدم و دروازه بیسروصدا باز شد. نور لامپ پشت دروازه مردمک چشمانم را آزرد. چشمان بادامیام را تنگتر کردم و برای دیدن اطرافم چرخی زدم. حالا دیگر چشمانم کمکم به روشنایی عادت میکردند. به سمت دستشویی رفتم و پشت سرم دروازه را باز گذاشتم. این برای خودم اصلاً آزاردهنده نیست، اما بقیه همیشه برای این کارم سرزنشم میکنند. اما صبحها مال من است.
خودم را در آینه نگاه کردم. اوه! چه چشمان پفکردهای، بینی کوچکی که نوک آن قرمز شده و لبهای کوچکی که به سختی میتوان تشخیصشان داد. خوب رنگ و رخ ندارم. صورتم حسابی لاغر شده است. اما صبحها به نظر، همه چیز را واضح و خوب میبینم. صورتم را با آب سرد میشویم و حالا وقت برگشتن است. وقتی برمیگردم، همه چیز سر جایش است. خیلی خوب شده است.
همین که به اتاق برمیگردم، چراغ کوچک را از کنار بالش برمیدارم. وقتی روشنش میکنم، محوِ زیبایی نور آن میشوم. زیبایی این نور هر روز انرژیام را تازه میکند. البته همیشه اینطور فکر میکنم. برعلاوه، فکرهای دیگری هم دارم. مثلاً استعداد نقاشی و بافندگیام خیلی محشر است؛ دست بالا را دارم! صبحها برایم با نقاشی طلوع میکنند. وقتی خورشید روی ورق سفیدم میتابد، دیگر رنگ سفیدش را ندارد. هر بخش آن از رنگهای واقعی طبیعت پر شده است. این صبح قرار است غروب آفتاب پشت کوههای عظیمالجثه و سیاهپیکر را که آفتاب را میبلعند نقاشی کنم. از دیشب تصویرش در ذهنم خلق شده بود. خوب میدانم از کجا باید شروع کنم.
قلممو، کمی تیل و مقداری رنگ نارنجی! بوی مخلوطشدهٔ آنها بوی زندگی میدهد. صدای مالیده شدن قلممو روی ورق، عجیب دلنواز است. آنقدر غرق در خلق تصویر و حیرت رنگها شدم که زمان را از یاد بردم. چشمم اتفاقی به طرف پنجره بلند شد. هوا کاملاً روشن شده بود. آخ! چه زیباست. لبخندی به زیبایی تصویر روبهرویم صورتم را پوشاند.
بعد سراغ دفترچهٔ روزانهام رفتم. نوشتم؛ تمام روزم را روی ورق یادداشت کردم، به ترتیب و شمارهوار:
۱. کارهای خانه را تماماً انجام دهم.
۲. کتاب داستان نیمهتمام را تمام کنم.
۳. به مادرم کمک کنم.
۴. دستمال نیمهکارهام را ببافم.
۵. بنویسم… و ادامه!
پایین هر ورق از این دفترچه چند قلم از آرزوهای تیکنخورده دارم و با هر بار دیدنشان، حس و حال زندگی و شوق آزادی ریههایم را پر میکند. برای آمدن روزهای زیبا بیقرارم.
آفتاب برآمد. صدای پرندهها، شرشر آب، نسیم لای موهایم… حسش زیباترین است. لیلیکنان به سمت انجام کارهای خانه میروم. لبخند، عرق پیشانی، کمی دود میان گلویم و اشک اطراف حلقهٔ عسلی چشمانم! نانها را سریع از درون تنور بیرون میکشم. شعلههای کوچک آتش هنوز جان دارند و برای بیتاب کردن دستانم کافیاند. مادرم همینجا کنارم بود اما با عجله چای را آماده کرد و رفت. نمیدانم چرا این صبح اینقدر عجله دارد.
همهجا آرام است، فقط گاهی صدای حرف زدن مردی میآید که صدای پدرم نیست. پختن نان را تمام کردم، بلند شدم و پیشانیام را با گوشهٔ چادرم پاک کردم. با همان گوشه، چشمانم را مالیدم و تمام آنچه درونم جمع شده بود را بیرون ریختم. و بعد…
مادرم سرزده داخل شد، پیشم آمد و با لحنی عجیب که هیچوقت نشنیده بودم گفت:
«حالا داخل اتاق میروی و با لب خندان میگویی قبول دارم.»
گفتم: «چی؟»
مادرم گفت: «خواستگار آمده، ببین! خانوادهای پولدار هستند. قبول کن! ما چیزی نداریم که از خودت و نقاشیهایت حمایت کنیم، دختر! بهترین شانس است. فقط پدرت گفت زیادی از نقاشی و درس و آرزوهایت حرف نزن تا یکبار قبول شوی. بعدش… و یادت باشد اگر حرفی اشتباه بگویی، خوب نمیشود.»
اما من چه میگفتم؟ من نمیدانستم اینها یعنی چه؟ من قبول شوم؟ چه خواهد شد؟
با همان وضع ژولیده و صورت پژمرده وارد اتاق شدم. یک کلمه هم نتوانستم بگویم. خودم حاضر بودم همانجا بنشینم، اما هیچ حرفی از زبانم بیرون نیامد.
«بلی!» تنها کلمهای بود که اجازهٔ گفتنش را داشتم.
بلی داده شد و فیصله کردند. معامله صورت گرفت. فروخته شدم. من، با تمام رؤیاهایم، همانجا خاموش شدم. هیچچیز برایم باقی نمانده است. هرچه میخواستم، محال شد.
دوباره صبح شده! چهار صبح، نزدیک زمستانِ خزان است. ماه نیست، ستارهها هستند اما نمیدرخشند. دیگر امیدی نیست. من نیستم که بخواهد بلند شود و به امید روزی بهتر، نقاشیهای شاد و پررنگ خلق کند.
اشک دوباره دور حلقهٔ عسلی چشمانم را احاطه کرده است. دلم میخواهد بلند شوم و صدای پرندهها را گوش دهم، اما نمیتوانم. کودکی در بطنم نفس میکشد.
من راهم را نیمهتمام رها کردهام. من خودِ گمشدهام. چگونه این کودک را راهنما باشم؟ من آن روزِ پاییزی خاموش شدم و دیگر زنده نشدم. کودک بیچاره، درون آدمی که دیگر زنده نیست، نفس میکشد.
لطیفه باتوریان


