ادامه…. آن روز فروزان از کودکی هایش، آرزوها و امیدهایی که اکنون بر باد رفته می دید؛ قصه کرد. فردای آن روز، وقتی او را در محل کارش ـ که یک دکان کوچک خیاطی بود ـ دیدم، سرحال تر از دیروز به نظر میرسید. قصه اش را از همان جایی که دیروز قطع کرده بود، […]
دسته: داستان ها
«گوییا خانه فرو ریخت سر من»
ساعت ۸:۴۵ صبح است. در اتاقی کنار پنجره تنها نشستهام. کلکین اتاق رو به طلوع آفتاب است، نور مستقیم بر صورتم میتابد. درست روبهرویم دو گلدان کوچک، یکی گلِ چای و دیگری آلوئهورا، آرام جا خوش کرده است. در سکوتی که فقط صدای نفسهایم و تیکتاک ساعت آن را میشکند، نشسته ام و برای هفتهنامهای […]
در سایه شرم و روشنی امید (بخش اول)
از نگاه مملو از خجالت معصومانه روستایی اش به خوبی پیدا بود که تمایل چندانی به دیده شدن ندارد. انگار از جلب توجه دیگران گریزان است. همین گوشه گیری وتلاش برای پنهان ماندن، گاهی آدم را بیشتر کنجکاو می کند؛ وادارت میکند بخواهی از راز پشت آن نگاهها و رفتارهای محتاطانه سردربیاوری. احساس می کردم […]
نرگس
نرگس، دختر خواهرم، هفت سال دارد. او متولد شهر مزار شریف است. پدر نرگس سالها پیش، هنگامی که او دو ساله بود، از روی فقر و ناچاری برای کار عازم ایران شد. نرگس و مادرش در مزار ماندند. مادر نرگس تا صنف دوازده درس خوانده بود و بعد از تلاش بسیار توانسته بود در یکی […]
روی دیگر شهر
زندگی در کابل آدم را متوجه نکتهای عجیب میسازد: «روی دیگر» شهر. من باور دارم هر انسان، هر چیز و هر جایی روی دیگری دارد که در نگاه اول دیده نمیشود؛ و حقیقت، بیآن روی دیگر ناقص است. چند روزی است برای یک ورکشاپ کاری به کابل آمدهام. هر صبح زود از برچی راهی یکی […]
آن رقاصه هم من بودم
موهای پریشان تا شانه، چشمان سرمهکشیده و دامن گرد و رنگارنگی به تن داشت. در میان دود سیگار و همهمۀ مردان، با صدایی گرم و جانسوز میخواند: از خانه مَی کشیدم اول به نام دلبر یک سرِ شیرین دارم فدای نام دلبر صدایش از دل میآمد و مستقیم به دل مینشست. هر شنوندهای را در […]
لبخند پشت درهای بسته
روایت فرشته از آیینهای که هنوز امید را بازتاب میدهد قبل از آمدن طالبان، من، فرشته، آرایشگر بودم. زنها به آرایشگاه میآمدند، حرف میزدند، میخندیدند و غصههایشان را برای ساعتی فراموش میکردند. آنجا فقط یک محل کار نبود؛ پناهگاهی بود که در آن میتوانستیم خودِ واقعیمان باشیم، بیهیچ ترسی. اما با قوانین جدید، همه آرایشگاهها […]
کلاس زیرزمین
روایت ناهید از درسهایی که در تاریکی روشن میشوند وقتی طالبان مکتبهای دخترانه را بستند، من، ناهید، حس کردم آیندهام را از من دزدیدند. روزهایی که باید با دوستانم در کلاس درس میگذراندم، ناگهان به روزهای بیپایان خانهنشینی تبدیل شد. اما یک روز خبر رسید که معلم ریاضی محلهمان حاضر است در زیرزمین خانهاش برایمان […]
دوچرخهای که آزادی را حمل میکرد
روایت مریم از رکابهایی که نیمهراه ماندند من، مریم، همیشه فکر میکردم دوچرخه فقط یک وسیله برای رفتوآمد نیست، بلکه بلیط کوچکی به سوی آزادی است. قبل از آمدن طالبان، همراه برادرم در کوچههای خاکی محلهمان رکاب میزدیم. باد در موهایم و صدای زنجیر دوچرخه برایم مثل موسیقی بود. حتی روزهایی که خسته یا غمگین […]
خانهای با پنجرههای بسته
روایت لیلا از خیابانی که دیگر او را نمیشناسد قبل از آمدن طالبان، من، لیلا، کارمند یک اداره دولتی بودم. معاشم زیاد نبود، اما حس میکردم بخشی از جامعهام و سهمی در ساختن آینده دارم. صبحها با اشتیاق لباس کارم را میپوشیدم، در مسیر اداره با همکاران شوخی میکردم و حس میکردم روزم قرار است […]

