در سایه شرم و روشنی امید (بخش دوم)

ادامه….

آن روز فروزان از کودکی هایش، آرزوها و امیدهایی که اکنون بر باد رفته می دید؛ قصه کرد.

فردای آن روز، وقتی او را در محل کارش ـ که یک دکان کوچک خیاطی بود ـ دیدم، سرحال ‌تر از دیروز به نظر می‌رسید. قصه ‌اش را از همان جایی که دیروز قطع کرده بود، از سر گرفت و گفت:

«واقعاً خنده ‌دار است که حالا نه از نبودن شوهرم، بلکه از بودنش می‌ ترسم. می ‌ترسم، چون هر بار که به خانه می ‌آید، یکی از وسایل بدرد بخور خانه گم می‌شود، و این مرا ناراحت می ‌کند. شوهرم سه برادر دیگر هم دارد. چند بار قضیه را برای برادرانش گفتم، اما توجهی نکردند، یا شاید کاری از دست هیچ ‌کدام ‌شان ساخته نبود، چون اوضاع زندگی‌شان هم چندان بهتر از ما نیست. هر کدام گرفتاری‌ های خود را دارند و دیگر جایی برای مشکل تازه در زندگی‌ شان باقی نمانده است. اوایل این اتفاقات برایم خیلی سخت بود. لحظه‌ لحظه‌ ای زندگی‌ام شبیه کابوس بود. گیج و منگ بودم؛ مثل معتادی که از بی ‌پولی خماری می‌کشد. به مرحله ‌ای از درد رسیده بودم که دیگر پروای حرف مردم را نداشتم، چون مطمئن بودم حال هیچ ‌کسی از من بدتر نیست. اما با گذشت زمان، کم‌ کم اوضاع عادی شد. باور کردم که باید خودم دست‌ به‌ کار شوم؛ هیچ‌ کس قرار نیست کمکم کند. راست می‌گویند که آدمی از سنگ هم سخت‌ تر است، من خودم تجربه‌ اش کردم. شب‌هایی بود که وقتی می‌ خوابیدم، آرزو می‌ کردم کاش دیگر بیدار نشوم. اما گذشت… و امروز که به پشت سرم نگاه می‌ کنم و می ‌بینم از آن همه سختی زنده بیرون آمده‌ام، بیشتر امیدوار می ‌شوم. با خودم می‌ گویم زندگی قرار نیست آسان باشد.»

فروزان در ادامه، گاهی به زندگی هم‌ کلاسی‌هایش هم اشاره می کند و می گوید:

«ما در صنف یازدهم بیست‌ و‌دو نفر بودیم. هنوز با چند نفرشان در ارتباطم، اما متأسفانه سرگذشت بیشترشان کم و بیش شبیه من است.»

او در این مورد زیاد حرف نمی زند، اما هرگاه صحبت از هم‌ صنفی‌های دوران مکتبش می‌شود، اندوهی در چهره‌اش می‌نشیند؛ اندوهی که می‌کوشد پشت حرفی دیگر پنهانش کند. من هم بیشتر از آن کنجکاوی نمی کنم.

ناخواسته نگاهم به کیف دستی‌اش می افتد که شبیه کیف بچه‌ مدرسه ‌ای‌ها است. می پرسم:

«جایی درس می‌خوانید؟»

با عجله کیفش را می پوشاند، انگار دوست ندارد درباره‌ اش صحبت کند. اصرار می کنم و به حرف می آید:

«از کودکی عاشق درس و تعلیم بودم. بعد از ازدواجم به دنبال جایی می ‌گشتم که بتوانم درس بخوانم. مهم نبود چه بخوانم، فقط می‌ خواستم صنف باشد، کتاب باشد و استاد. یکی از همسایه ‌ها گفت در همین حوالی مدرسه دینی دخترانه ‌ای هست که بدون هیچ هزینه ‌ای شاگرد می‌پذیرد. هرچند علاقه‌ ای به درس‌ آخوندی نداشتم، اما گفتم حد اقل می‌توانم دوباره درکلاس درس بنشینم. رفتم و ثبت‌ نام کردم. برنامه‌ هایش صبح ‌ها برگزار می ‌شود و بعدازظهرها می‌ توانم به کار خیاطی‌ام برسم. مسافت خانه تا مدرسه رفت ‌وبرگشت دو ساعت راه است؛ هر روز این مسیر را پیاده می ‌روم و برمی‌ گردم. کار سختی است، اما عادت کرده‌ام. مدرسه قوانین بسیار سخت‌گیرانه ‌ای دارد. همه استادان ـ حتی رئیس مدرسه ـ مرد هستند. هر از چند گاهی، تلفن‌های شاگردان توسط مأمورمردی بررسی می‌شود تا از ارتباطاتشان سر درآورند. این مأمور نه ‌تنها در مدرسه، بلکه در مسیر رفت ‌و‌برگشت شاگردان هم نظارت دارد.

با تعجب می پرسم:

«واقعاً؟ یعنی تا این حد؟»

می گوید:

«آره، به خدا عین حقیقت است. تازه بد تر از این هم هست. همین حالا یکی از شاگردان را به جرم ارتباط تلفنی با یک پسر زندانی کرده‌اند.»

از شنیدن این حرف شوکه شدم. فروزان که حیرت مرا دید، گفت:

«این که چیزی نیست، حتی بعضی از شاگردان خودشان برای استخبارات طالبان کار می‌ کنند و اخبار مربوط به شاگردان دیگر را گزارش می ‌دهند، قضیه همین شاگردی که زندانی شده  کارهمین افراد بوده، آنها از هم کلاسی های شان جاسوسی میکند وگرنه استخبارات از کجا خبر دارند؟ »

از حرف‌های فروزان چنین برمی ‌آید که از جو مدرسه چندان راضی نیست. می پرسم:

«با این ‌همه سخت‌ گیری، چرا ادامه می ‌دهی؟ چه فایده‌ ای دارد که این‌ قدر سختی بکشی؟»

می گوید:

«به ما گفته‌ اند بعد از گذراندن یک دوره مشخص، مدرک تحصیلی معتبر می‌دهند. به امید این که این سند را بگیرم، همه‌ ای این مشکلات را تحمل می‌کنم.»

حرف‌هایش منطقی به نظر می ‌رسید. به یاد پادکستی افتادم که در آن گفته می‌شد طالبان با وجود محدودیت‌ های شدید بر زنان، بیشترین استخدام را از میان خودِ زنان داشته است.

از او پرسیدم:

«آرزویت چیست؟»

بدون هیچ معطلی گفت:

«برای خودم آرزویی ندارم؛ از ما که گذشت. اما برای فرزندانم آرزو دارم زندگی ‌شان بهتر از من باشد، روز گارشان مثل من نشوند.»

 

ادامه دارد ….

 

 

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Her Voice Today یک بستر آزاد و مستقل است که صدای زنان را بلند می‌کند و داستان‌های واقعی را به اشتراک می‌گذارد. هدف ما ایجاد یک جامعه آگاه و فراگیر است که در آن هر فرد فرصت شنیده شدن و مشارکت در تغییرات مثبت اجتماعی را داشته باشد.

© ۲۰۲۵ hervoicetoday.com – تمامی حقوق این وب‌سایت محفوظ است.