سفر از رؤیا تا واقعیت

شاید هیچ‌کسی هنوز نگفته باشد که کودکی دوران بدی است. همه در بزرگسالی خاطره‌ای شیرین کودکی‌هایش را با خود حمل می‌کند و مدام تکرار می‌کند: “کاش هیچ‌گاه بزرگ نمی‌شدم”. آن زمان آدم‌ها مهربان‌تر و دوست‌داشتنی‌تر و زندگی لذت بخش‌تر بود. درحالی‌که گاهی با خودم فکر می‌کنم و اکنون کودکی‌هایم را مرور می‌کنم،  من هم به این نتیجه می‌رسم که کودکی در زمان خودش هیجان‌انگیز است. ما تمام رویاهای‌مان را درذهن می‌پرورانیم  و ذهن ما قادر به درک  پیچ و خم‌های روزگار نیست، رویاهای ما ساده و قشنگ است.

حالا میدانم که چرا کودکی‌های ما شیرین و دوست‌داشتنی است؛ چون ما تمام حرف‌های ذهن‌ مان‌را باور می‌کردیم و هیچ چیزی را غیرممکن تصورنمی‌کردیم. ما قادر به درک چالش‌ها و سختی‌های مسیری که برای ما تعیین شده را نبودیم. فکر می‌کنم برای همین محال ندانستن‌ها که در کودکی‌ ‌مان داشتیم، امروزه گه‌گاهی با همان کودکی که لبریز از خیال‌ و شوق بود ملاقات می‌کنیم و او را مثل مادر مهربان در آغوش می‌کشیم و نوازش می‌کنیم. نمیدانم شما که اکنون این متن را می‌خوانید، آیا هنوز همان چهره‌ای معصوم و زیبای کودکی‌ات را در ذهن دارید یا خیر؟ ولی من همیشه همان چهره را در ذهن دارم. آن دوران برای من مملو از حس آرامش است، همان دختری ناز وقتی درآغوش می‌گیرمش.

می‌خواهم بگویم که من همان خیال‌های به ظاهر غیرممکن را تحت هیچ شرایطی رها نکردم. حس ایمان و باوری همیشه در دلم بوده و به من چنین دیکته می‌کند: “تو ارزشمند هستی و می‌توانی به چیزهای که لیاقتش را داری برسی”. چنین الهامی باعث می‌شد به هیچ کسی تکیه نکنم و هر مسیری را که درست تشخیص می‌دادم، بروم.

باری، شرایطی هم وجود داشت که کسی مرا همراهی نکرد حتی پدرو مادرم. من از آن‌ها شکایتی ندارم؛ چون مسوولیت آن‌ها محافظت از من بود. آن‌ها گاهی با مخالفت کردن،‌ مرا در منطقه امنی قرار می‌دادند؛ زیرا من عزیزترین‌شان بودم و آن‌ها طاقت رنجیدن و آسیب دیدن مرا نداشتند، ولی من در خیال خودم بزرگ شده بودم و می‌دانستم که از خود و زندگی‌ام چه می‌خواهم. من به جایی رسیده بودم که دیگر باید بی‌خود لجبازی کنم و در مقابل حرف‌های شان مخالفت نشان دهم، اما بی‌خبر از این‌که دشواری‌ها و رنج‌ها ما را قادر به درک زندگی می‌کند. ما باید از دل غم‌ها، شادی‌ها را بیرون کشیده و به نسخه‌ بهتری از خودمان برسیم.

من راه‌های اشتباه زیادی را رفتم. برای مثال، رشته‌‌‌ای را در دانشگاه انتخاب کردم که اصلاً طبق سلیقه‌ای من نبود. یادم هست زمانی که نتایج کانکور اعلان شده بود، از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم؛ چون افراد زیادی ازمکتب ما کامیاب شده بودند. آن زمان برایم مهم نبود چه رشته‌ی باید انتخاب می‌کردم، خوشحالی‌ام از این بابت بود که کامیاب وباعث سربلندی پدرم شده بودم. پدرم با افتخار به آشناها می‌گفت که دخترش در دانشگاه کامیاب شده؛ چون سال قبلی‌اش یکی از فامیل‌های نزدیک ما کامیاب نشده بود. من حس ‌کردم که برایم پدرم چقدر سخت بود، حالا که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. من چقدر بی‌خیال بودم و هیچ‌گاه از خودم سوال نکردم که آن رشته را بخوانم آخرش چه خواهد شد؟ من مدتی کار کردن را نیز تجربه کردم. این تجربه خوبی بود، ولی همیشه زیر فرمان بودن برایم رنج‌آور بود. احساس ناراحتی می‌کردم وقتی حرف‌هایم شنیده نمی‌شد و مجبور بودم طبق قانون و مقررات دفتر عمل می‌کردم. بالاخره شرایطی بوجود آمد که دیگر زنان اجازه کار کردن را نداشتند. این وضع برای من غیرقابل تحمل بود، اما همین امر باعث ظهور توانایی‌های درونی من شد. اندک اندک سوال‌های بی‌جواب در ذهنم به وجود می‌آمد و مرا بیش از پیش درگیر می‌کرد. چنین شد که اولین نافرمانی من از پدرو مادرم شروع شد. در خیال خودم قناعت‌شان را گرفته بودم اما انگار حقیقت نداشت. حالا با خواندن کتاب از زندگی انسان‌های تأثیرگذار فهمیدم که دنیا را آن‌هایی ساختند که نافرمانی و قانون‌شکنی کردند. نمی‌گویم نافرمانی از بزرگان خوب است، اما واقعیت‌ این است که خودما و همان رویاهای که روح مارا تغذیه می‌کند باید در اولویت باشد. مگر عزیزتر از خودمان هم داریم که ما را واقعاً درک کند؟

تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. تمام جوانب را تنهایی سنجیدم. خیلی دشوار بود؛ چون در انجام کارهای سخت با اولین مانعی که روبرو می‌شوم، به اصطلاح روان شناسی، مغزداغ خودمان است که مقاومت نشان می‌دهد؛ چون کار او برای بقا و زنده ماندن ماست. نباید همان مسیری که نیاکان ما رفته و برای ذهن ما آشناست را تکرار کنیم. من با همت والای خودم از این مانع عبور کردم، اما بعداً فهمیدم که در واقع خوشحال نیستم و این مسیر برایم حس خوبی نداشت. بهرحال، با تمام چالش‌ها و دشواری‌هایش برایم مفید و آموزنده بود و دید مرا به زندگی وسعت بخشید به اندازه‌ای که  احساس کردم  که در همان یک سال به قدر ده سال بزرگتر شدم. یکی از ویژگی‎های خوبی که در خود یافتم این است که هر لحظه‌ای که متوجه می‌شوم در مسیر اشتباهی قدم بر می‌دارم، زود برای اصلاح کردنش فکر می‌کنم و راه بهتری را انتخاب می‌کنم و مسوولیت کارهایم را به عهده می‌گیرم. ولی همین درگیری‌های ذهنی و رنج ها مرا قادر به درک و یافتن جواب چنین سوال‌هایی کرد.

من کی هستم؟

من چه هستم؟

من برای چه هستم؟

یک سال طول کشید تا مسیرم را پیدا کردم. شغلی که برایم مناسب بود “کارآفرینی” بود. این حس خیلی آشنا بود، انگار به خودم می‌بالیدم و افتخار می‌کردم وقتی می‌گفتم کارآفرین. دیگر مثل کودکی‌هایم غیرممکنی وجود نداشت. فقط شور و هیجان! بعد از آن بود که ایده‌ای مناسبی در ذهنم ظهور کرد. سر انجام موفق شدم برند خودم را ایجاد کنم. حالا که این متن را می‌نویسم، حدود شش ماه از ایجاد آن می‌گذرد. من افتخار می‌کنم که همت اجرا کردنش را به خود دادم، تنهایی شروع کردم، ادامه دادم و به آینده اش نیز خیلی امیدوارم. به خودم می‌بالم که می‌توانم از این راه کاری انجام ‌دهم و خودم هم از انجام آن لذت می‌برم.

امیدوارم روزی برسد که هر کس به عنوان عضوی از جامعه، فارغ از جنسیت شان مسوولیت کارهایی که در زندگی انجام می دهد را بپذیرد و به توانایی‌های درونی‌شان – که خدا آن‌را در نهاد شان به امانت گذاشته اند – ایمان داشته باشد و در جهت رشد و به فعلیت رساندن آن اقدام کند.

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Her Voice Today یک بستر آزاد و مستقل است که صدای زنان را بلند می‌کند و داستان‌های واقعی را به اشتراک می‌گذارد. هدف ما ایجاد یک جامعه آگاه و فراگیر است که در آن هر فرد فرصت شنیده شدن و مشارکت در تغییرات مثبت اجتماعی را داشته باشد.

© ۲۰۲۵ hervoicetoday.com – تمامی حقوق این وب‌سایت محفوظ است.