آن رقاصه هم من بودم

موهای پریشان تا شانه، چشمان سرمه‌کشیده و دامن گرد و رنگارنگی به تن داشت. در میان دود سیگار و همهمۀ مردان، با صدایی گرم و جانسوز می‌خواند:

از خانه مَی کشیدم اول به نام دلبر

یک سرِ شیرین دارم فدای نام دلبر

صدایش از دل می‌آمد و مستقیم به دل می‌نشست. هر شنونده‌ای را در همان لحظه تسخیر می‌کرد. او خماری بود؛ دختر زیبای دهۀ شصت، یادگاری از کوچه خرابات کابل. زنی سرکش و آزاد که با رقص و آواز، سرنوشت تلخ خود را به مبارزه می‌طلبید.

او در میان جمع می‌رقصید، با زنگوله‌هایی که به دور پاهایش بسته بود. عرق از پیشانی‌اش می‌چکید و با گوشۀ شال سیاه پاکش می‌کرد. اما پشت آن لبخند و پشت آن چشم‌های درخشان، زخمی عمیق پنهان بود. سرنوشت با او مهربان نبود. فقر، محدودیت‌های جغرافیا و جنسیتش کافی بود تا او را به ناعادلانه‌ترین شکل قضاوت کنند؛ برچسب‌هایی که جامعه بر او زد، بی‌رحمانه‌تر از هر زخم بود.

چند آهنگ از خماری در پلی‌لیستم دارم. درست وقتی که زندگی خسته‌ام می‌کند یا از آدم‌ها دلگیر می‌شوم، به صدایش پناه می‌برم. آن صدا غم را به اشک بدل می‌کند. هر بار که آوازش را می‌شنوم یا رقصیدن بی‌پروا و آزادش را می‌بینم، احساس می‌کنم او نه فقط یک خواننده و رقاصه، بلکه زنی جنگجو بود؛ زنی که سلاحش رقص و آواز بود در برابر قضاوت و نگاه مرد سالار جامعه.

شاید دلیل اینکه با شنیدن صدایش اشک می‌ریزم همین باشد. نمی‌دانم دقیقاً چرا، اما انگار خودم را در وجود او می‌بینم. او غم مرا به تصویر می‌کشد؛ غمی که شاید هیچ‌کس دیگر نتوانسته بازگو کند.

خماری برای من فقط یک زن از خرابات کابل نیست؛ او نماد زنانی است که جامعه نام‌های زشت بر آن‌ها تحمیل کرد، بی‌آنکه کسی بپرسد چرا به آن راه افتاده‌اند؟ چه شد که به حاشیه رانده شدند؟ چه داستان‌هایی پشت پردۀ زندگی‌شان ناگفته مانده است؟

تصویر او که سیگار روشن دستش را می‌سوزاند، قلبم را می‌لرزاند. آن لحظه برای من نماد درد است؛ دردی که خیلی نزدیک و آشناست. او فریاد می‌زد بی‌آنکه صدایش شنیده شود. زنی زیبا و بی‌ریا که زیر لگد قضاوت‌ها له شد، اما همچنان بر صحنۀ زندگی با صدای محزونش ایستاد.

هر بار که به او فکر می‌کنم، یاد جملات عباس معروفی می‌افتم:

«تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می‌کشند گریه کردم؛ دخترهایی که بعدها از خود متنفر می‌شوند و مثل یک درخت توخالی، تنها پوسته‌ای بیش نیستند…»

خماری، برای من نماد همین زن‌هاست؛ زنانی که جنگیدند، اما قربانی شدند. او رقصید، خواند و زندگی‌اش را به سخره گرفت تا ثابت کند هنوز می‌تواند زیبا باشد، حتی در دل بی‌رحم‌ترین شرایط.

و من، هر بار که صدایش را می‌شنوم یا تصویرش را به یاد می‌آورم، حس می‌کنم آن زن تنها، آن رقاصه، آن روح سرکش… خود منم.

نویسنده: صفورا

 

 

 

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Her Voice Today یک بستر آزاد و مستقل است که صدای زنان را بلند می‌کند و داستان‌های واقعی را به اشتراک می‌گذارد. هدف ما ایجاد یک جامعه آگاه و فراگیر است که در آن هر فرد فرصت شنیده شدن و مشارکت در تغییرات مثبت اجتماعی را داشته باشد.

© ۲۰۲۵ hervoicetoday.com – تمامی حقوق این وب‌سایت محفوظ است.