روی دیگر شهر

زندگی در کابل آدم را متوجه نکته‌ای عجیب می‌سازد: «روی دیگر» شهر.

من باور دارم هر انسان، هر چیز و هر جایی روی دیگری دارد که در نگاه اول دیده نمی‌شود؛ و حقیقت، بی‌آن روی دیگر ناقص است.

چند روزی است برای یک ورکشاپ کاری به کابل آمده‌ام. هر صبح زود از برچی راهی یکی از محله‌های نسبتاً اعیانی کابل می‌شدم؛ جایی که ورکشاپ برگزار می‌گردید. کنار جاده‌ی مزدحم دشت برچی باید زمان زیادی منتظر می‌ماندم تا موتر خالی پیدا شود. موترهای لینی بیش از ظرفیت مسافر بار میکند؛ مردمان ساده، اغلب کارگران روزمزدی، بی‌هیچ اعتراضی خودشان را با هزار زحمت در میان موترها جا می‌دادند. فکر می‌کنم این، کار هر روز ساکنان برچی است که صبح با چنین وضعی سر کار می‌روند و شب نیز به همین شکل بر می‌گردند.

یکی از روزها، پس از پایان ورکشاپ، خواستم کمی پیاده‌روی کنم. تمام روز نشسته بودم و پاهایم خسته شده بود.  به سمت چهارراهی پل سرخ حرکت کردم. در همان مسیر چشمم به پسرکی ساجق‌فروش افتاد؛ بسته‌های ساجق را به عابران تعارف می‌کرد:

– «ساجقای جَوَردار، خوشمزه! کاکا ساجق می‌گیری؟»

کمی آن‌سوتر، خانمی با دو کودک قد و نیم‌قد آرام قدم می‌زد. پسرک به امید فروش، با شوق به سمت‌شان دوید؛ اما هنوز چند قدم برنداشته بود که یکی از بچه‌های خانم با کلمات زشت جلو آمد” :برو لوده! نمی‌خرم، کالایت چتل است!”

 

طفل معصوم همان‌جا میخکوب شد؛ گویی زمین زیر پایش خالی شد و او در هوا معلق ماند.  بسته‌های ساجق را محکم‌تر در دستان کوچکش فشار داد،  آرام کنار پیاده‌رو خزید و نشست. در نگاهش بغضی سنگین موج می‌زد؛ انگار قلب کوچکش مچاله شده بود. با چشمانی پر از حسرت رفتن خانم و کودکانش را دنبال می‌کرد.

 

صحنه برایم تلخ بود. با خود گفتم چرا پدر و مادرها به فرزندان‌شان نمی‌آموزند با همنوعان‌شان درست رفتار کنند؟ چند قدم دورتر، در جدالی درونی افتادم: باید به سراغ پسرک می‌رفتم، دستش را می‌گرفتم، دلداری‌اش می‌دادم، همه‌ی ساجق‌ها را از او می‌خریدم تا شاید کمی خوشحال میشد. با خودم درگیر بودم، انگار «روی دیگر» وجودم سرزنشم می‌کرد.

 

به چهارراهی پل سرخ رسیدم. برای نان شب دوستی را دعوت کردم. نیم ساعت بعد به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم. فضای آن آرام و زیبا بود، وسط حیاط رستوران باغچه ای بود که با چراغهایی با نور ملایم تزیین شده بود، اما عجیب این‌که ما تنها مشتری‌هایش بودیم. تعجب کردم: چرا چنین رستورانی باید این‌قدر خلوت باشد؟

 

نشستیم و غذا خوردیم. نزدیک ساعت ۹ شب که آماده رفتن بودیم، خانواده‌ای هفت‌هشت‌نفری آمد و گوشه‌ی باغچه نشست. سپس دو پسر جوان وارد شدند و میز نزدیک ما را گرفتند. کم‌کم مشتری ها می آمد و تازه فهمیدم اشتباه می‌کردم؛ رستوران خلوت نبود، ما تنها ساکنان «روی دیگر» شهر بودیم.

 

در آن روی دیگر، مردم ساعت ۹ شب خوابیده‌اند؛ اما این‌سو، تازه شب آغاز می‌شود. یاد پسرک ساجق‌فروش افتادم. در دل او را مخاطب قرار داده بودم:

 

آری کوچولو، ما مال «روی دیگر» شهر هستیم.

در آن‌سو، آفتاب سوزان‌تر می‌تابد و صورت‌ها سوخته‌ترند. مردمانش از «خوردنی‌ها و بردنی‌ها» تنها خوردنی‌ها را برمی‌گزینند؛ چرا که کسی به آنان نگفته خوردنی‌های‌شان حسرت است و بردنی‌های‌شان لذت.

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Her Voice Today یک بستر آزاد و مستقل است که صدای زنان را بلند می‌کند و داستان‌های واقعی را به اشتراک می‌گذارد. هدف ما ایجاد یک جامعه آگاه و فراگیر است که در آن هر فرد فرصت شنیده شدن و مشارکت در تغییرات مثبت اجتماعی را داشته باشد.

© ۲۰۲۵ hervoicetoday.com – تمامی حقوق این وب‌سایت محفوظ است.