بنی آدم اعضای یکدیگر اند.

او آدم ھا را دوست میداشت. دلش میخواست با افراد بیشتری آشنا شود. دوست داشت با مسافر بغلی اش در راه کابل–بامیان مکالمه ی داشته باشد. نامش را بداند. دلیل سفر اش را. شغلش، نظرش را در مورد انتخابات سال؛ سالی ١٣٩۴ ه.ش. آرزوھایش را برای پنج سال یا ھم پنجاه سال بعد. نامش را. شاید ھم لقب و نام خانوادگی با داستان پشت آن.

در مورد آدم ھا کنجکاوی بسیاری داشت. برای او ھمه منحصر بفرد و بینظیر بودند گذشته از نژاد، ملیت، رنگ پوست، اندازه چشم، قد، وزن، لھجه، طرز پوشش و فشن، خط خطی ھا روی پیشانه، رنگ موی. او آدم ھا را انسان حساب میکرد. یعنی: به ھمه فرصت میداد تا خودشان را تعریف کنند. معرفی کنند. بیان کنند. اگر چشم بادامی را در گرمای شھر مزار شریف می یافت، گمانه زنی نمیکرد. جلو میرفت. دستش را میفشرد. در مورد لباس دست دوزی شده آبی به حراج گذاشته شده می پرسید تا دریابد خالق آن ھنر چی کسی بوده. گمان نداشت ھزاره ھا ھمه شبیه ھم باشند. برای او ھمه وطندار ھای پشتون اھل قندھار و ھلمند نبودند. میگفت کسی چه میداند شاید ھمان ھزاره دکاندار اھل لشکرگاه باشد. تنھا راه حصول این جزییات حرف زدن و پرسیدن بود. عشق داشتن به شنیدن بود. کنجکاو بودن و بعد فرصت دادن به تعریف کردن. برای او ھر سیاه پوستی از آفریقا نبود. اگر سیاه پوستی از آن قاره ھم ملاقات میکرد، دوست داشت بفھمد در کدام کشور آفریقای بزرگ زیست دارد، به کدام زبانھا تکلم میکند و غذای مورد علاقش چیست. آخر، قاره آفریقا یکی از متنوع ترین جاھای روی زمین است که نمیتوان با رنگ پوست خلاصه اش کرد. او باور نداشت ھر گندمی رنگی اھل ھندوستان باشد. ھر فارسی زبانی اھل تھران. ھر تاجیکی ازکشور تاجیکستان.

او میخواست آدمھا را دریابد. درک کند. احساسات انسانی و فردی شان را در نظر بگیرد. باور داشت به سان شصت ھای انگشتان مان، ما انسانھا تعریف و تعبیر ما در مورد مسائل نیز بی نظیر است. گاھی حتی با ادبیات مشکل داشت.
کاربرد کلمه خوب یا بد را دوست نداشت. میگفت به اندازه کافی دقیق و مشخص نیستند. اصلا خوب به چی معنی است؟ یا کی بد را تعریف کرده؟ میگفت برای اموختن در مورد افغانستان باید از دخترک پنجشیری که ھر صبح طلوع افتاب را از پشت کوھای قامت بلند تماشا کرده پرسید، چه چیزی را در مورد وطن ات دوست داری؟ ھمین سوال را باید از بدخشیی که با سروده ی دریاھای خروشان به پیری رسیده است نیز پرسید. از راننده تاکسی دشت برچی ھمچنان. از گوسفنددار دیار بودا. و نباید معدن کار سمنگان را از یاد برد. ھمینطور کنج کنج این کشور زیبا را.

میگفت کاش میتوانستم ھمه آدمھای دنیا را ملاقات کنم. داستانھای شانرا شنوا شوم. اما بدون ھیچ برچسبی. تنھا منحیث انسان و ھمنوع روی یک کره گرد و خاکی. کاش آدمھای بیشتری ھمدیگر را با دقت و حوصله می شنیدند و حداقل تلاش برای درک ھمدیگر می کردند. آنوقت مشکلات ھمچون افسردگی روحی، نزاع ھای سیاسی، برچسب ھای نژادی و… ھزار نوع پدیده ھای نحس دیگر کم میشدند. او می گفت باور کن مارا تنھایی به اینجا کشانده. نشنیده شدن ھا و نفھمیدن ھا. مگر ما یکی نبودیم و نیستیم؟ وقتی به کارته چھار کابل پیاده شدیم با لبخند و آغوشی ازش خداحافظی کردم.

– شریفه ھنرور

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Her Voice Today یک بستر آزاد و مستقل است که صدای زنان را بلند می‌کند و داستان‌های واقعی را به اشتراک می‌گذارد. هدف ما ایجاد یک جامعه آگاه و فراگیر است که در آن هر فرد فرصت شنیده شدن و مشارکت در تغییرات مثبت اجتماعی را داشته باشد.

© ۲۰۲۵ hervoicetoday.com – تمامی حقوق این وب‌سایت محفوظ است.