نرگس، دختر خواهرم، هفت سال دارد. او متولد شهر مزار شریف است. پدر نرگس سالها پیش، هنگامی که او دو ساله بود، از روی فقر و ناچاری برای کار عازم ایران شد. نرگس و مادرش در مزار ماندند. مادر نرگس تا صنف دوازده درس خوانده بود و بعد از تلاش بسیار توانسته بود در یکی از مکاتب خصوصی شهر مزار شریـف یک کار نیمهوقت پیدا کند. روزهایی که به وظیفه میرفت، نرگس را به خانه ما میآورد تا از او مراقبت کنیم. وجود نرگس در زندگی ما نیز نعمتی بود، وجودش باعث سرگرمی و شادابی خانه بود.
دو سال بعد از این ماجرا، وقتی طالبان کنترل کشور را در دست گرفتند، مادر نرگس وظیفهاش را از دست داد و خانهنشین شد. این وضعیت مشکلات زیادی را برای او بهوجود آورد، چون درآمد ناچیزش از مکتب خصوصی که کمکخرج زندگیاش بود، از دست رفت. بیکاری، بیپولی و نداشتن سرپرست مرد ـ که با آمدن طالبان به یک مشکل جدی تبدیل شده بود ـ او را به فکر واداشت تا به شوهرش در ایران ملحق شود.
از سوی دیگر، در همین روزها طالبان تلاشی خانه به خانه را در شهر مزار شریف شروع کرده بودند. از قضا روزی که برای تلاشی خانه ما آمده بود، نرگس نیز آنجا بود. او آن موقع فقط سه سال داشت، اما از آنجا که کودک زیرکی بود، متوجه همهچیز میشد. از صحبتهای بزرگان خانه دریافته بود که قرار است طالبان برای تلاشی بیایند. او از این موضوع بینهایت ترسیده بود و آرام و قرار نداشت. ترس و اضطراب بهوضوح در سیمای کودکانهاش پیدا بود.
آن روز من خودم شاهد صحنه بودم. میدیدم که چطور نرگس در حیاط خانه اینسو و آنسو میرفت و با گریه و زاری میگفت: «طالبان میآید، من کجا شوم؟» تلاش هیچیک از ما برای آرام کردنش فایدهای نداشت. در واقع، باقی اعضای خانواده نیز حال خوبی نداشتند. همه ما به نوعی استرس و دلهره داشتیم، چون مطمئن نبودیم چه پیش خواهد آمد. همه به یاد داشتند که طالبان بار اول در سال ۱۳۷۷ خورشیدی با ورود به شهر مزار دست به خشونت و کشتار گسترده زده بودند و این باعث شده بود مردم این بار نیز چندان دل خوشی از این گروه نداشته باشند.
سرانجام، آن روز طالبان آمدند و خانه ما را تلاشی کردند. تمام وسایل خانه را زیر و رو کردند، زیرزمینی و حتی وسایل آشپزخانه را جستوجو کردند. برادر کوچکم اهل نقاشی و موسیقی بود. نقاشیهایی از طبیعت و همینطور پرتره های که خودش نقاشی کرده بود، روی دیوار اتاقش آویزان بود، اما به آنها دست نزدند؛ با این حال، گیتاری که در گوشه اتاق بود را شکستند و دور انداختند. در جریان این اتفاقات، نرگس مانند گنجشکی از ترس خشکش زده بود و آرام و بیسر و صدا در گوشهای نشسته بود.
آن روز گذشت، اما ترومایی که این اتفاق بر زندگی نرگس گذاشت تا هفتهها باقی ماند. تا مدتها بعد، اغلب شبها با گریه از خواب بیدار میشد و تا ساعتها نمیخوابید و اجازه نمیداد برق را خاموش کنیم. او دیگر آن نرگس شوخ و سرزنده سابق نبود. ترسو شده بود و بدون همراه حتی در روز روشن از خانه بیرون نمیرفت.
این اتفاقات باعث شد تا برای گرفتن پاسپورت و ویزای ایران برای نرگس و مادرش اقدام کنیم. در مدتی دو تا سه ماه پاسپورت و ویزا برای هر دو فراهم شد. اما مشکل دیگری وجود داشت: طالبان به خانمهایی که به قول خودشان محرم یا همراه نداشتند اجازه سفر نمیدادند. با هزار مشکل توانستیم خانوادهای از آشنایان دور را که آنان نیز عازم ایران بودند، متقاعد کنیم تا نرگس و مادرش را بهعنوان اعضای خانواده خود با خودشان ببرند.
سرانجام روز موعود فرا رسید. نرگس و مادرش راهی سفر شدند. قرار شد من با تاکسی هر دو را به موترهای خط کابل ـ مزار برسانم، اما قبول نکردم. همیشه از بدرقه کردن کسی برای رفتن به مسافرتی دور نفرت داشتم. راستش یکبار این کار را کرده بودم؛ دوستی را که اتفاقاً مسافر راه دور بود بدرقه کردم، اما وقتی خودم برمیگشتم احساس بدی داشتم، مثل سرلشکری که با ارتشی به جنگ رفته اما بهتنهایی برگشته؛ شکستخورده، خشمگین، زخمی و بیپناه. بهجای من، برادر کوچکم این کار را انجام داد.
به هر ترتیبی که بود، آنها توانستند به ایران برسند. از آنجا که پاسپورت و ویزای معتبر داشتند، سال اول نرگس را در مدرسه ثبتنام کردند. نرگس کلاس اول را موفقانه به اتمام رساند و در کلاسش نیز بسیار درخشید. با پایان کلاس اول توانست خواندن و نوشتن را بهصورت درست و روان یاد بگیرد. علاقه زیادی به کتابهای قصههای کودکانه داشت. گاهی از کتابی قصهای میخواند و برایم میفرستاد.
با شروع سال تعلیمی جدید، زمانی که مادر نرگس او را برای ثبتنام برد، مدرسه حاضر نشد نرگس را برای کلاس دوم بپذیرد. گفتند وقت ویزای شما تمام شده و باید به کشور خودتان برگردید. چند شب پیش به نرگس زنگ زدم و از او پرسیدم چه گفتند و چرا تو را ثبتنام نکردند؟ جواب داد: «به ما میگویند شما جاسوس هستید، برگردید به کشور خودتان.»
متأسفانه امسال نرگسهای زیادی از میان مهاجرانی که از روی ناچاری و ناگزیری به ایران رفتهاند، از درس و تعلیم بازماندهاند. امیدوارم روزی اوضاع بهتر شود، قانون تغییر کند و تمام کودکان، در هر گوشه جهان، فارغ از هرگونه مسائل سیاسی، از حق ابتداییشان یعنی آموزش بهرهمند شوند.



داستان جذابی بود.
من حس و حال وشرایط نرگس جان را به خوبی درک میکنم، حتی با تمام وجودم حس اش میکنم باید بگویم که هنگام خواندن این متن اشکم را کنترل نتوانستم.داستان نرگس داستان همه ما است کسانیکه از روی اجبار راهی مهاجرت میشود تا دری به روی شان گشوده شودبرای ادامه تحصیل وروشنای اما وقتی که آن اندک امیدی که دارد هم از بین میرود دیگر تاب و توان برای زندگی نمیماند . در اول آرزو دارم که دروازه های مکتب و کار در داخل کشور بروی زنان و دختران باز شود تا هیچ کسی مجبور به ترک خاک و خانواده اش نشود.دوم آرزو دارم که روزی همه ای این قوانین ضدمهاجر بشکنند و هرکس از حق انسانی شان بهره بگیرد.نرگس جان همراهی خانواده اش همیشه شاد و تندرست باشد.